دود می خیزد ز خلوتگاه من.
کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟
با درون سوخته دارم سخن.
کی به پایان می رسد افسانه ام؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر.
خویش را از ساحل افکندم در اب
لیک از ژرفای دریا بی خبر.
بر تن دیوار ها طرح شکست.
کس دگر رنگی در این سامان ندید.
چشم می دوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید
تا بدین منزل نهادم پای را
از درای کاروان بگسسته ام
گرچه می سوزم از این اتش به جان
لیک بر این سوختن دل بسته ام.
تیرگی پا می کشد از بام ها:
صبح می خندد به راه شهر من.
دود می خید هنوز از خلوتم.
با درون سوخته دارم سخن.
#دود_می_خیزد
#مرگ_رنگ
#هشت_کتاب
دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا میخواند
لیک پاهایم در قیر شب است.
رخنه ای نیست در این تاریکی:
در و دیوار بهم پیوسته.
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته.
نفس ادم ها
سر بسر افسرده است.
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است.
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد.
می کنم هر چه تلاش
او به من می خندد.
نقش هایی که کشیدم در روز
شب ز راه امد و با دود اندود.
طرح هایی که فکندم در شب
روز پیدا شد و با پنبه زدود.
دریرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است
جنبشی نیست در این خاموشی:
دست ها,پاها در قیر شب است
#در_قیر_شب
#مرگ_رنگ
#هشت_کتاب