سعدی
- يكشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۲۷ ب.ظ
کارم چو زلف یار پریشان و درهمست/پشتم به سان ابروی دلدار پرخمست
غم شربتی ز خون دلم نوش کرد و گفت/این شادی کسی که در این دور خرمست
تنها دل منست گرفتار در غمان/یا خود در این زمانه دل شادمان کمست
زین سان که میدهد دل من داد هر غمی/انصاف ملک عالم عشقش مسلمست
دانی خیال روی تو در چشم من چه گفت/آیا چه جاست این که همه روزه با نمست
خواهی چو روز روشن دانی تو حال من/از تیره شب بپرس که او نیز محرمست