داســـــــتان انگار نه انگار
از مجموعه داستان مـــــــــــــــــــــا
نوشته ی علیرضا روشن
در ادامه
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفردر آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا تواناییّ بهتر را پدید آرید،
آن زمان که تنگ میبندید
برکمرهاتان کمربند،
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد میکند بیهود جان قربان!
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره،جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب میخواند شما را...
کارم چو زلف یار پریشان و درهمست/پشتم به سان ابروی دلدار پرخمست
غم شربتی ز خون دلم نوش کرد و گفت/این شادی کسی که در این دور خرمست
تنها دل منست گرفتار در غمان/یا خود در این زمانه دل شادمان کمست
زین سان که میدهد دل من داد هر غمی/انصاف ملک عالم عشقش مسلمست
دانی خیال روی تو در چشم من چه گفت/آیا چه جاست این که همه روزه با نمست
خواهی چو روز روشن دانی تو حال من/از تیره شب بپرس که او نیز محرمست