جهنم سرگردان

جهنم سرگردان

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سهراب سپهری» ثبت شده است

سهراب سپهری

دود می خیزد ز خلوتگاه من.

کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟

با درون سوخته دارم سخن.

کی به پایان می رسد افسانه ام؟

دست از دامان شب برداشتم

تا بیاویزم به گیسوی سحر.

خویش را از ساحل افکندم در اب

لیک از ژرفای دریا بی خبر.

بر تن دیوار ها طرح شکست.

کس دگر رنگی در این سامان ندید.

چشم می دوزد خیال روز و شب

از درون دل به تصویر امید

تا بدین منزل نهادم پای را

از درای کاروان بگسسته ام

گرچه می سوزم از این اتش به جان

لیک بر این سوختن دل بسته ام.

تیرگی پا می کشد از بام ها:

صبح می خندد به راه شهر من.

دود می خید هنوز از خلوتم.

با درون سوخته دارم سخن.

#دود_می_خیزد

#مرگ_رنگ

#هشت_کتاب

سهراب سپهری

دیر گاهی است در این تنهایی

رنگ خاموشی در طرح لب است

بانگی از دور مرا میخواند

لیک پاهایم در قیر شب است.

رخنه ای نیست در این تاریکی:

در و دیوار بهم پیوسته.

سایه ای لغزد اگر روی زمین

نقش وهمی است ز بندی رسته.

نفس ادم ها

سر بسر افسرده است.

روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا

هر نشاطی مرده است.

دست جادویی شب

در به روی من و غم می بندد.

می کنم هر چه تلاش

او به من می خندد.

نقش هایی که کشیدم در روز

شب ز راه امد و با دود اندود.

طرح هایی که فکندم در شب

روز پیدا شد و با پنبه زدود.

دریرگاهی است که چون من همه را

رنگ خاموشی در طرح لب است

جنبشی نیست در این خاموشی:

دست ها,پاها در قیر شب است

#در_قیر_شب

#مرگ_رنگ

#هشت_کتاب

سهراب سپهری

 صدای پای اب

سهراب سپهری

در ادامه مطلب




سهراب سپهری

ماه بالای سر آبادی است

اهل آبادی در خواب
روی این مهتابی،
خشت غربت را می بویم
باغ همسایه چراغش روشن،
من چراغم خاموش
ماه تابیده به بشقاب خیار، به لب کوزه آب
غوک ها می خوانند
مرغ حق هم گاهی

کوه نزدیک من است: پشت افراها، سنجدها
و بیابان پیداست
سنگ ها پیدا نیست، گلچه ها پیدا نیست
سایه هایی از دور، مثل تنهایی آب،
مثل آواز خدا پیداست.

نیمه شب باید باشد
دب آکبر آن است: دو وجب بالاتر از بام
آسمان آبی نیست، روز آبی بود

یاد من باشد فردا،
بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم
یاد من باشد
فردا لب سلخ، طرحی از بزها بردارم،
طرحی از جاروها، سایه هاشان در آب

یاد من باشد،
هر چه پروانه که می افتد در آب،
زود از آب درآرم

یاد من باشد کاری نکنم،
که به قانون زمین بر بخورد
یاد من باشد فردا لب جوی،
حوله ام را هم با چوبه بشویم

یاد من باشد تنها هستم
ماه بالای سر تنهایی است

سهراب سپهری

غمی غمناک

شب سردی است و من افسرده

راه دوری است و پایی خسته

تیرگی هست و چراغی مرده

میکنم تنها از جاده عبور

دور ماندند ز من ادم ها.

سایه ای از سر دیوار گذشت

غمی افزود مرا بر غم ها

فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر امد تا بغا دل من

قصه ها ساز کند پنهانی.

نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر,سحر نزدیک است

هر دم این بانگ برارم از دل

وای,این شب چقدر تاریک است

خنده ای کو که به دل انگیزم؟

قطره ای کو که به دریا ریزم؟

صخره ای کو که بدان اویزم؟

مثل این است که شب نمناک است

دیگران را هم غم هست به دل

غم من ,لیک,غمی غمناک است

#هشت کتاب

بیوگرافی سهراب سپهری

بیوگرافی سهراب سپهری

ادامه مطلب




سهراب سپهری

هر کجا هستم باشم

آسمان مال من است

پنجره ، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است

چه اهمیت دارد

گاه اگر می رویند

قارچ های غربت ؟