جهنم سرگردان

جهنم سرگردان

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱۷ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

نیما یوشیج

گشت یکی چشمه ز سنگی جدا
 غلغله زن ، چهره نما ، تیز پا
گه به دهان بر زده کف چون صدف
گاه چو تیری که رود بر هدف
گفت : درین معرکه یکتا منم
تاج سر گلبن و صحرا منم
 چون بدوم ، سبزه در آغوش من
 بوسه زند بر سر و بر دوش من
چون بگشایم ز سر مو ، شکن
 ماه ببیند رخ خود را به من
 قطره ی باران ، که در افتد به خاک
 زو بدمد بس کوهر تابناک
 در بر من ره چو به پایان برد
 از خجلی سر به گریبان برد
 ابر ، زمن حامل سرمایه شد
 باغ ،‌ز من صاحب پیرایه شد
 گل ، به همه رنگ و برازندگی
 می کند از پرتو من زندگی
در بن این پرده ی نیلوفری
کیست کند با چو منی همسری ؟
زین نمط آن مست شده از غرور
 رفت و ز مبدا چو کمی گشت دور
 دید یکی بحر خروشنده ای
 سهمگنی ، نادره جوشنده ای
 نعره بر آورده ، فلک کرده کر
دیده سیه کرده ،‌شده زهره در
 راست به مانند یکی زلزله
 داده تنش بر تن ساحل یله
 چشمه ی کوچک چو به آنجا رسید
 وان همه هنگامه ی دریا بدید
 خواست کزان ورطه قدم درکشد
 خویشتن از حادثه برتر کشد
 لیک چنان خیره و خاموش ماند
 کز همه شیرین سخنی گوش ماند
خلق همان چشمه ی جوشنده اند
 بیهوده در خویش هروشنده اند
 یک دو سه حرفی به لب آموخته
 خاطر بس بی گنهان سوخته
لیک اگر پرده ز خود بردرند
 یک قدم از مقدم خود بگذرند
 در خم هر پرده ی اسرار خویش
 نکته بسنجند فزون تر ز پیش
 چون که از این نیز فراتر شوند
 بی دل و بی قالب و بی سر شوند
 در نگرند این همه بیهوده بود
 معنی چندین دم فرسوده بود
 آنچه شنیدند ز خود یا ز غیر
 و آنچه بکردند ز شر و ز خیر
 بود کم ار مدت آن یا مدید
 عارضه ای بود که شد ناپدید
 و آنچه به جا مانده بهای دل است
کان همه افسانه ی بی حاصل است

سهراب سپهری

 صدای پای اب

سهراب سپهری

در ادامه مطلب




علیرضا روشن

 ارسالی های اینستگرام علیرضا روشن

مى گویند لیلى در بیابان بر مجنون ظاهر شد. گفت:
- براى من چه دارى مجنون؟
مجنون گفت:
- جانم را
لیلى گفت:
- جان تو مرا به کار نمى آید. چیزى مرا بده که درخور من باشد.
مجنون دست در یقه اش برد، سوزنى را از لباسش بیرون کشید. گفت:
- من به این سوزن، خار از پا بیرون مى کنم که درد عارض نشود. این سوزن براى تو
لیلى گفت:
- خارها براى خاطر من به پاى تو مى خلند. مبادا خارى را که چاووش وصال است از پا در کنى. این سوزن لیلى را مى برازد.
لیلى، سوزن را گرفت و شکلِ بیابان شد



میتونید ایشون در اینستگرام فالوو کنید -----»alirezaaroashan

و این هم فن پیج ایشون---»alireza_roashan_fan





سهراب سپهری

ماه بالای سر آبادی است

اهل آبادی در خواب
روی این مهتابی،
خشت غربت را می بویم
باغ همسایه چراغش روشن،
من چراغم خاموش
ماه تابیده به بشقاب خیار، به لب کوزه آب
غوک ها می خوانند
مرغ حق هم گاهی

کوه نزدیک من است: پشت افراها، سنجدها
و بیابان پیداست
سنگ ها پیدا نیست، گلچه ها پیدا نیست
سایه هایی از دور، مثل تنهایی آب،
مثل آواز خدا پیداست.

نیمه شب باید باشد
دب آکبر آن است: دو وجب بالاتر از بام
آسمان آبی نیست، روز آبی بود

یاد من باشد فردا،
بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم
یاد من باشد
فردا لب سلخ، طرحی از بزها بردارم،
طرحی از جاروها، سایه هاشان در آب

یاد من باشد،
هر چه پروانه که می افتد در آب،
زود از آب درآرم

یاد من باشد کاری نکنم،
که به قانون زمین بر بخورد
یاد من باشد فردا لب جوی،
حوله ام را هم با چوبه بشویم

یاد من باشد تنها هستم
ماه بالای سر تنهایی است

خیام نیشابوری

تا چند اسیر عقل هر روزه شویم

در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم

در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما

در کارگه کوزه‌گران کوزه شویم

خیام نیشابوری


بیوگرافی الهی قمشه ای

بیوگرافی الهی قمشه ای


در ادامه مطلب


علیرضا روشن

میخواهم


انگار برگی خسته


برگی خشک


بر شانه های رود


تشییع شوم.


#شعرِقفس

فریدون مشیری

کوچه

بی تو مهتاب شبی باز از ان کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم ان عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانهء جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر خاطره پیچید:

یادم امد که شبی با هم از ان کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در ان خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب ان جوی نشستیم.

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.

من همه محو تماشای نگاهت

اسمان صاف و شب ارام

بخ خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در اب

شاخه ها دست براورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به اواز شباهنگ

یادم اید:تو به من گفتی:

_از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این اب نظر کن

اب ایینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن!

با تو گفتم:حذر از عشق!_ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم!

روز اول که دل من به تمنا تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم...

باز گفتم که:تو صیادی و من اهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و کشتم

حذر از عشق ندانم .نتوانم!

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت...

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

یادم اید که:دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم.

نگسستم.نرمیدم.

رفت در ظلمت غم ان شب و شب های دگر هم.

نه گرفتی دگر ز عاشق ازرده خبر هم

نکنی دیگر از کوچه گذر هم...

بی تو اما به چه حالی من از ان کوچه گذشتم!


هشت کتاب

و پیامی در راه

روزی

خواهم امد.و پیامی خواهم اورد.

در رگ ها.نور خواهم ریخت.

و صدا خواهم در داد:ای سبدهاتان پر خواب!سیب اوردم سیب سرخ خورشید.

خواهم امد.گل یاسی به گدا خواهم داد.

زن زیبایی جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید.

کور را خواهم گفت:چه تماشا دادرد باغ!

دوره گردی خواهم شد.کوچه ها را خواهم گشت

جار خواهم زد ای شبنم شبنم شبنم.

رهگذاری خواهد گفت:راستی را شب تاریکی است.

کهکشانی خواهم دادش.

روی پل دخترکی بی پاست.دب اکبر را برگردن او خواهم اویخت.

هر چه دشنام از لب ها خواهم برچید.

هر چه دیوار از جا خواهم بر کند.

رهزنان را خواهم گفت:کاروانی امد بارش لبخند!

ابر را پاره خواهم کرد.

من گره خواهم زد چشمام را با خورشید دل ها را با عشق سایه ها را با اب شاخه ها را با باد

و بهم خواهم پیوست خواب کوک را با زمزمه زنجره ها.

بادبادک ها به هوا خواهم برد.

گلدان ها اب خواهم داد.

خواهم امد پیش اسبان گاوان علف سبز نوازش خواهم ریخت.

مادیانی تشنه سطل شبنم را خواهم اورد.

خرفرتوتی در راه من مگس هایش را خواهم زد.

خواهم امد سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت.

پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند.

هر کلاغی را کاجی خواهم داد.

مار را خواهم گفت:چه شکوهی دارد غوک!

اشتی خواهم داد.

اشنا خوهم کرد.

راه خواهم رفت.

نور خواهم خورد.

دوست خواهم داشت.


حسین پناهی

خدا پرسید میخوری یا میبری؟

من گرسنه پاسخ دادم می خورم

چه میدانستم لذت ها را

میبرند.حسرت ها را می خورند.

” حسین پناهی “