گشت یکی چشمه ز سنگی جدا
غلغله زن ، چهره نما ، تیز پا
گه به دهان بر زده کف چون صدف
گاه چو تیری که رود بر هدف
گفت : درین معرکه یکتا منم
تاج سر گلبن و صحرا منم
چون بدوم ، سبزه در آغوش من
بوسه زند بر سر و بر دوش من
چون بگشایم ز سر مو ، شکن
ماه ببیند رخ خود را به من
قطره ی باران ، که در افتد به خاک
زو بدمد بس کوهر تابناک
در بر من ره چو به پایان برد
از خجلی سر به گریبان برد
ابر ، زمن حامل سرمایه شد
باغ ،ز من صاحب پیرایه شد
گل ، به همه رنگ و برازندگی
می کند از پرتو من زندگی
در بن این پرده ی نیلوفری
کیست کند با چو منی همسری ؟
زین نمط آن مست شده از غرور
رفت و ز مبدا چو کمی گشت دور
دید یکی بحر خروشنده ای
سهمگنی ، نادره جوشنده ای
نعره بر آورده ، فلک کرده کر
دیده سیه کرده ،شده زهره در
راست به مانند یکی زلزله
داده تنش بر تن ساحل یله
چشمه ی کوچک چو به آنجا رسید
وان همه هنگامه ی دریا بدید
خواست کزان ورطه قدم درکشد
خویشتن از حادثه برتر کشد
لیک چنان خیره و خاموش ماند
کز همه شیرین سخنی گوش ماند
خلق همان چشمه ی جوشنده اند
بیهوده در خویش هروشنده اند
یک دو سه حرفی به لب آموخته
خاطر بس بی گنهان سوخته
لیک اگر پرده ز خود بردرند
یک قدم از مقدم خود بگذرند
در خم هر پرده ی اسرار خویش
نکته بسنجند فزون تر ز پیش
چون که از این نیز فراتر شوند
بی دل و بی قالب و بی سر شوند
در نگرند این همه بیهوده بود
معنی چندین دم فرسوده بود
آنچه شنیدند ز خود یا ز غیر
و آنچه بکردند ز شر و ز خیر
بود کم ار مدت آن یا مدید
عارضه ای بود که شد ناپدید
و آنچه به جا مانده بهای دل است
کان همه افسانه ی بی حاصل است
ارسالی های اینستگرام علیرضا روشن
میتونید ایشون در اینستگرام فالوو کنید -----»alirezaaroashan
و این هم فن پیج ایشون---»alireza_roashan_fan
ماه بالای سر آبادی است
کوچه
بی تو مهتاب شبی باز از ان کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم ان عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانهء جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر خاطره پیچید:
یادم امد که شبی با هم از ان کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در ان خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب ان جوی نشستیم.
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه محو تماشای نگاهت
اسمان صاف و شب ارام
بخ خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در اب
شاخه ها دست براورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به اواز شباهنگ
یادم اید:تو به من گفتی:
_از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این اب نظر کن
اب ایینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن!
با تو گفتم:حذر از عشق!_ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم!
روز اول که دل من به تمنا تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم...
باز گفتم که:تو صیادی و من اهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و کشتم
حذر از عشق ندانم .نتوانم!
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت...
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم اید که:دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم.
نگسستم.نرمیدم.
رفت در ظلمت غم ان شب و شب های دگر هم.
نه گرفتی دگر ز عاشق ازرده خبر هم
نکنی دیگر از کوچه گذر هم...
بی تو اما به چه حالی من از ان کوچه گذشتم!
و پیامی در راه
روزی
خواهم امد.و پیامی خواهم اورد.
در رگ ها.نور خواهم ریخت.
و صدا خواهم در داد:ای سبدهاتان پر خواب!سیب اوردم سیب سرخ خورشید.
خواهم امد.گل یاسی به گدا خواهم داد.
زن زیبایی جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید.
کور را خواهم گفت:چه تماشا دادرد باغ!
دوره گردی خواهم شد.کوچه ها را خواهم گشت
جار خواهم زد ای شبنم شبنم شبنم.
رهگذاری خواهد گفت:راستی را شب تاریکی است.
کهکشانی خواهم دادش.
روی پل دخترکی بی پاست.دب اکبر را برگردن او خواهم اویخت.
هر چه دشنام از لب ها خواهم برچید.
هر چه دیوار از جا خواهم بر کند.
رهزنان را خواهم گفت:کاروانی امد بارش لبخند!
ابر را پاره خواهم کرد.
من گره خواهم زد چشمام را با خورشید دل ها را با عشق سایه ها را با اب شاخه ها را با باد
و بهم خواهم پیوست خواب کوک را با زمزمه زنجره ها.
بادبادک ها به هوا خواهم برد.
گلدان ها اب خواهم داد.
خواهم امد پیش اسبان گاوان علف سبز نوازش خواهم ریخت.
مادیانی تشنه سطل شبنم را خواهم اورد.
خرفرتوتی در راه من مگس هایش را خواهم زد.
خواهم امد سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت.
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند.
هر کلاغی را کاجی خواهم داد.
مار را خواهم گفت:چه شکوهی دارد غوک!
اشتی خواهم داد.
اشنا خوهم کرد.
راه خواهم رفت.
نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت.