جهنم سرگردان

جهنم سرگردان

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

علیرضا روشن

داســـــــتان انگار نه انگار

از مجموعه داستان مـــــــــــــــــــــا

نوشته ی علیرضا روشن

در ادامه





انگار نه انگار

مرد که منتظر بود تزریقاتچینوبتش را بخواند،چمباتمه به دیوار نم زده ی مطب تکیه داده بود.به نقش های پیدا و پنهانی که سنگریزه های داخل موزاییک ها ساخته بودند نگاه میکرد که مورچه ای از بندکشی بین موزاییک ها بالا امد و در دیدرسش قرار گرفت.مرد به موزچه نگاه کرد.سپس بازی ش گرفت.جلو را با سر سبابه سد کرد.مورچه دور زد و راه عوض کرد مرد باز باز راه مورچه را بند اورد .مورچه ایستاد .شاخک های کوچکش را به جهت های مختلف تکان داد و دو مرتب راه افتاد اما مرد نگذاشت.مرد لبخند به لب،در دل ،گفت:می خوای فرار کنی زیره کوچولو؟می تونی فرار کنی؟
مرد همچنان مورچه را بازی می داد که سرفه اش گرفت.خلط از دهانش پرید و روی مورچه افتاد.مورچه لای لزجی خلط گیر افتاد.

 مرد با گوشه ی تیز کاغذ نوبت،مورچه را کشید بیرون و سپس با کف کفش خلط را روی موزتییک ساب داد و خشک کرد.مورچه در این فاصله راه بند موزاییک باز کرد و تیز و تند رفت.مرد مورمور شد و لجش گرفت.گفت:در میری انچوچک؟و نرمی انگشتش را گذاشت روی درز و مورچه را له کرد.انگشتش را برداشت.مورچه توی خودش جمع شده بود.مرد برخاست.کف یک پاش را تکیه داد به دیوار و سر خم کرد.سینه اش خس خس میکرد.تنش گرم بود.باز سرفه کرد.تند و پشت هم.صورتش کبود شده بود و سرفه می کرد.رگ های شقیقه اش بیرون زده بود و سرفه می کرد.پیشانی اش رگ انداخته بود و سرفه میکرد.سرفه کرد و سرفه کرد.تا طاقتش رفت و دوباره چمباتمه نشست زمین.به دیوار تکیه داد و باز سرفه کرد.سرش از سرفه زیاد درد گرفته بود.باز به موزاییک ها نگاه کرد و شقیقه هایش را مالید که از درد بکاهد که دید لاشه مورچه نیست.فکر کرد موزاییک را اشتباه گرفته .لای بندکشی چند موزاییکی را که در دیدرسش بودند نگاه کرد.اثری از مورچه ندید .فهمید رکب خورده و مورچه خودش را به مرگ زده.مرد فحش داد.به مورچه.و گشت.با دقت گشت.با زانو کف مطب راه می رفت و به دقت زمین را نگاه  می کرد.کسانی که روی معدود صندلی های اتاق انتظار نشسته بودند نیز با او هم نگاه شدند.زمین را نگاه میکردند ببینند مرد چه گم کرده.
مرد تا اولین صندلی پیش رفت .و مورچه را دید.دید از پایه استیل صندلی بالا میرود.مرد در دل گفت:حرومزاده و مورچه را گرفت.گفت:از راحت مردن بدت میاد؟هان؟.
مرد مورچه را گذاشت روی موزاییک و سوزن و سرنگ را از پوشش در اورد.شیشه امپول را شکست و سرنگ را پرد کرد.و مایع امپول را دایره وار دوره مورچه ریخت.مورچه در حاشیه داخلی دایره ی مایع دور خودش چرخ میزد.مرد دایره را تنگ تر کرد و مورچه تنگ تر چرخید.مورچه سرانجام خسته شد . و تن به مایع زد.روی مایع شناور شد.منشی نوبت مرد را خواند.مرد سر سوزن را به سمت مورچه برد که فرو کند به تنش.اما ابا کرد.به خودش گفت:زده به سرت؟مرد سوزن را پیش برد اما این بار برای اینکه مورچه را از مایع بکشد بیرون و خلاصش کند.نزدیک بود مورچه را از دام مایع برهاند که صدایی گفت:
-میشه از راه برید کنار
مرد به بالا نگاه کرد.به زنی که دست کودکی را گرفته بود و به سمت صندلی ها می رفت.مرد که زن را و کودک را بزرگ می دید شرمسارانه گفت
-ببخشید
و عقب کشید که زن بگذرد.به این فکر کرد که زنده ماندن برای مورچه بهتر است.گفت:اره.زنده بمونی بهتره.بیشهر زجر میکشی،انقد که برای مردن التماس کنی.
مرد هنوز حرفش تمام نشده بود که کودک پا روی مورچه گذاشت و جانور را له کرد. مرد به بچه نگاه کرد و سپس به مورچه که توی شتک مایع له شده بود.مرد گفت:چه مرگ غم انگیزی و باز به کودک نگاه کرد.چه قاتل معصومی!
و گفت:وقتی اصن نمیدونن وجود داری،کشته شدنت با مرگ طبیعی هیچ فرقی نمیکنه.



+پیشنهاد میکنم این کتاب و بخرید خیلی داستانای باحالی نوشته شده توش:)

  • admin

علیرضا روشن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی